مناجات با امام زمان(عج)
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است جان را هــوای از قفس تن پـریدن است از بیم مرگ نیست که سرداده ام فـغــان بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است دستم نمی رسد که دل از سیــنــه برکنم باری عـلاج شکر گـریبان دریدن است شامم سیه تر است ز گیسوی ســرکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است ســوی تو ای خلاصه گــلــزار زنــدگی مــرغ نگه در آرزوی پـر کشیدن است بگــرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است با اهــل درد شــرح غــم خود نـمی کنم تــقــدیــر قــصۀ دل من نــاشنیـدن است آن را که لب به جــام هــوس کـرد آشنا روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است |